آقای مدیر لطفاً کوپن مرا نسوزان:
این نوشته از سری داستانهای سرپرستان فروش در سازمانهای پخش و توزیع میباشد.
احمد، روزهای اولی که بهعنوان یک ویزیتور به سازمان مراجعه کرده بود را به یاد میآورد، جوانکی ساده، کمی عجول و با کمی تهریش روی صندلی در سالن شرکت نشسته بود.
قرار بود، در آن روز جهت استخدام مصاحبه داشته باشد، وقتیکه وارد اتاق مصاحبه شد، سه نفر نشسته بودند و یک نفر از آنها مهندس سامان بود که از او دعوت کرد،در میز روبه روی آنها بنشیند.
برای احمد، آن روز سختترین روز زندگی اش بود، زیرا از یک شرکت کوچک پخش مواد غذایی، به یک سازمان پخش و توزیع سراسری برزگ دعوت شده بود.
یاد آن روزها برایش هم تداعیکننده کلی خاطرات شیرین و تلخ بود، که برخی از این خاطرات تلخ بارها او را تا مرز استعفا کشانده بود.
امروز که بیش از 5سال از ارتقاء او به سمت سرپرست سازمان می گذرد.
احساس غرور میکرد، درحالی در کنار مهندس سامان(مدیر مجموعه) برای مصاحبه با نفر آخر برای سمت ویزیتوری آماده میشد، بهسرعت برق و باد این خاطرات را در ذهنش تداعی میکرد.
برخی از حرکات شرکتکنندگان در مصاحبه امروز، او را به یاد 9 سال پیش و روزهای اول میانداخت.
احمد 4 سال به عنوان ویزیتور شرکت مشغول به کار بود و بعد به سمت سرپسرت سازمان ارتقاء پیدا کرد.
آقای سامان، که بهعنوان مدیر مجموعه، این روزها در حال سپری کردن روزهای آخر خدمت خود بود و تا پایان مهرماه بازنشسته میشد.
در سازمان فروش هم زمزمه، مدیر شدن یکی از سرپرستان بخصوص احمد شایعه شده بود، احمد در طی این دوران مدرک لیسانس مدیریت بازرگانیاش را از دانشگاه پیام نور گرفته بود.و هم لیاقت خود را در جایگاه سرپرستی اثبات کرده بود.
البته خودش هم بدش نمیآمد، که بعد از 9 سال سابقه بتواند پست مدیریت را به او پیشنهاد کنند، زیرا فرق جایگاه او در سازمان از نظر اعتبار و قدرت با جایگاه مدیریت بسیار فاصله داشت.
همچنین قدرت تصمیمگیری بلامنازع همیشه چیزی بود، که آرزویش را داشت.
این روزها، گاهی در خیال خود، تصور می کرد، که اگر مدیر شود، صاحب چه ویژگی میشود.
چه احتراماتی دیگران به او میگذارند، بخصوص اینکه خانواده خانمش، که همیشه مشوق او در کار و زندگی بودند، می توانست این پست برای او آبرو و اعتبار بالاتری ایجاد کند.
البته، بهجز او 4 سرپرست دیگر بودند،که دارای سابقه بیشتری بودند، اما هم تحصیلات مرتبط نداشتند و هم اینکه سازمان در خیلی از مواقع موافق افزایش پست سازمانی آنها نبود.
البته هرکدام از آنها بیرون از سازمان دارای کسب و کار های شخصی خود بودند، و این را هم سازمان خیلی خوشایند نبود، و البته این موضوع را هم خودشان میدانستند.
اما احمد نسبت به آنها نسبت به مسائل سازمان پیگیرتر بود و تا پاسی از شب در سازمان پیگیر حل مسائل و مشکلات بود و از محبوبیت خاصی نزد مهندس سامان نیز برخوردار بود.
هم مسئله البته موجب حسادت اطرافیان او هم شده بود. گاهی به کنایه به او زنگوله پای تابوت مهندس سامان هم می گفتند، احمد زنگوله.
در روز های آخر شهریور ماه بود، مهندس سامان، احمد را درحالی که مشغول بحث با فروشندگان جهت افزایش تحقق فروش روز بود، صدا زد.
احمد آقا بعد از پایان کار سری به اتاق ما بزن.
احمد هم نیم ساعت بعد که کارش تمام شد، به اتاق مهندس سامان رفت، اتاق بزرگ و شیکی بود، میز بزرگ و صندلیهای تشریفاتی و میوه و شیرینی که همیشه سر میز بهعنوان یک جزء دائم از اتاق بود.
آقای مهندس روبه احمد کرد و جویای مسائل سازمان شد. آقای احمد آقا چه خبر؟
احمد، بعد از دادن توضیحات از مسائل سازمان، کمی هم به وضع زندگی این روزهای خود اشاره کرد، احساس کرد که با زدن این حرف، می تواند نظر مهندس را به انتظار ارتقاء خودش جلب کند.
مهندس سامان، با تعارف کردن احمد به خوردن شیرینی و میوه کمی فضا را صمیمیتر کرد.
راستش میخواستم در خصوص مسئله مهمی با شما صحبت کنم، این روزها من در حال انجام کارهای اداری آغاز دوران بازنشستگیام هستم، قرار است اگر مدیران ارشد سازمان قبول کنند، بهعنوان مشاور سازمان در طی این دوران در کنار شما باشم.البته در هفته یک یا دو روز است.
البته چند ماهی نیازمند به استراحت هستم ، اگر مشکلی پیش نیاید، بعدا می توانم در کنار سازمان بمانم و اگر هم که نشد، یک کار دیگری برای خودم دست و پا کنم.
آقای مهندس سامان، ازجمله کسانی بود، که عمر سازمانیاش را بهصورت کامل صرف پیشرفت سازمان کرده بود. و عملا به دلیل مشغله بسیار در سازمان های پخش و توزیع نتوانسته بود برای خودش کسبو کاری شخصی ایجاد کند.
او بیشتر اهل مطالعه بود و چند سالی هم است که مشغول نوشتن کتاب “تجربیات یک فروشنده” است و گاهی هم مطالب آموزشی در زمینهٔ فروش و منابع انسانی در سایت های تحلیلی منتشر می کند.
احمد که مشتاقانه منتظر ادامه حرفهای مهندس بود، خود را در صندلی جمع و جور کرد و سرتا پا به گوش بود.
مهندس رو به احمد کرد و گفت، شما در طی دورانی که به سازمان به عنوان یک ویزیتور ساده جذب شدی تا به امروز تقریباً 9 سال میگذرد.
این 9 سال با تلاش و کوشش خودت توانستهای به پست سرپرست فروش در سازمان ارتقاء یابی.
اما همیشه ارتقاء در پستهای سازمانی به این سادگی نیست، زیرا تا مرحلهای کار و تلاش مهم است و در مرحله دیگر علاوه بر اینها، نیازمند رابطه و دوستیهای سازمانی هستید.
پختگی در جایگاه و علم سیاست سازمانی برای ارتقاء ارتباطات موثر، که به آن لابیها سازمانی هم میگویند، مکمل این جایگاه ها است.
پست مدیریت از آنها جایگاهها است، که باید برای کسب این جایگاه، علاوه بر مقبولیت سازمانی، مشروعیت سازمانی هم داشته باشی.
احمد که از این صحبتها چیز خاصی دستگیرش نشد، کمی هم احساس سردرگمی کرد.
انتظار صحبتهای شفافتری را از مهندس داشت.
به خودش جرئت داد و پرسید مهندس منظورتان چیست؟
آقای سامان نفس عمیقی کشید، و گفت که این روزها در سازمان زمزمه جایگزینی برای من بالا گرفته، بعضی از سرپرستان فروش هم در سازمانبه این مسئله دامن می زنند.
که شاید سازمان به آنها این پست را پیشنهاد کند.
احمد که کاملاً از صحبت های مهندس گیج شده بود، نمیدانست که از این جمله باید احساس خوشحالی یا ناراحتی کند، سعی کرد با لبخند زورکی به این مسئله واکنش خاصی نشان ندهد.
مهندس در ادامه صحبت اشاره به یک جمله کرد ” هر سرپرستی برای مدیر شدن یک کوپن دارد” که اگر این کوپن در زمان خودش به خوبی استفاده نشود.
موجب دلسردی و یا تخریب سرپرست بیچاره شده، و عملا بار سنگینی را در موقع بدی بر دوش او گذاشته است.
برخی مواقع مدیران از روی دوستیهای خاله خرس این کوپن را زودتر از موعد خودش خرج کرده، سرپرست بیچاره در این مسیر میسوزد.
احمد با چشمان از حدقه بیرون زده همچنان منتظر توضیح بیشتری بود.
بگذار منظورم را واضحتر بگویم، اگر فرد ازنظر پختگی روانی و کاری به بلوغ نرسیده باشد، و تجربیات لازم شامل دانش، تجربه، مهارت، استعداد را متناسب با پست به دست نیاورده باشد.
در این مسیر سخت مسئولیت امکان متلاشی شدن دارد.
و مثل میوهای که نرسیده باشد، هم تلخ است وهم غیرقابلمصرف.
به طور مثال، در پست مدیریت باید بتوانی ارتباط مؤثری و لابی را با ارکان بالاتر سازمان برقرار کنی، بهعلاوه اینکه کنترل ارکان پایین هم از دست ندهی.
سعهصدر داشتن، شم سیاسی، ارتباطات مؤثر در لایههای تأثیرگذار و بده بستانهای کاری نمونه ای از این توانمندی است، که در پستهای پایینتر سازمانی یا خیلی لازم و یا خیلی کارآمد نیست.
حال اگر در زمان نامناسبی و فقط با اصرار مدیر وقت، به این پست ارتقاء یابی، امکان دارد، در صورت نداشتن شرایط لازم و کافی، در اثر فشار کاری و مسئولیت دست به رفتار های نامناسبی بزندی که نتیجه اش چند خوشایند نباشد.
زیرا در این پست نتیجه، رفتار انعکاس چند برابر بیشتر با نوع رفتار است و افراد زیادی را درگیر ماجرا می کند.
و امکان افتادان در دام شوالیههای تاریکی سازمان وجود دارد، که برای افراد بی تجربه دام خطرناکی است، و گاهی به ضرر های مالی و جانی کشیده می شود.
کمترین عارضه، آن افسردگی و بی قراری مزمن است. که عملا با مرگ طبیعی خیلی فرقی ندارد، اما برای جوان های مثل شما که باید چندین سال در سازمان های فروش مشغول کار و تلاش باشید یک سم مهلک است.
در این بازی مهلک امکان دارد، هویت و شخصیت خود را به آنها بفروشی.
و برای همیشه برده خواستههای آنها شوی.
یا اینکه بعد از مدتی با چوب لای چرخ کارت می گذراند، و تو را به تبدیل به یک بحران بزرگ برای سازمان می کنند که چاره ای جزء ترک سازمان نخواهی داشت.
عملاً با دست خودت، خودت را نابود کنی و قطعاً جایی در این سازمان نخواهی داشت.
قطعاً آرامشی، که الآن بهعنوان یک سرپرست داری، در آن موقع نخواهی داشت، چون سازمان تو را به جایگاه بالاتر عادت دادهاست.
و تو را دچار توهم کرده، که واقعاً مدیر هستی، دیگر در بیرون سازمان هم کاری، درشان خودت بهراحتی نمیتوانی پیدا کنی.
حالا متوجه شدی، چرا اصرار دارم که باید در زمان مناسب خودش پستی را قبول کنی،و اگر در زمان نامناسبی تنها به دلیل جذابیت های بیرونی این پست را قبول کنی، نهتنها پیشرفتی برای تو نیست بلکه پسرفت هم محسوب میشود.
به قول محمدرضا شعبانعلی “برخی رو به پایین سقوط میکنند، برخی رو به بالا سقوط میکنند“
احمد درست فهمیده بود، مهندس سامان با زبان بیزبانی به او داشت میگفت، که الان موقع خوبی برای او جهت قبول مسئولیت پست مدیریت مجموعه نیست.
این حرف مهندس کل کاخ آرزوی هایش را خراب کرد و احساس فشار سنگینی روی شانههایش داشت.
اما چیزی در درونش به درستی صحبت های مهندس شهادت می داد، و از اینکه بی صریح و صمیمی مسئل را برای او روشن کرده بود احساس خوبی نسبت به مهندس داشت.
احمد جان تو یک نیروی خوبی برای سازمان هستی و بیشتر کار پیگیری عملیات فروش بر عهده تو بوده است و همه ما میدانیم که چقدر وقت و انرژی برای این کار میگذاری.
اما در این زمان من، به صلاح تو نمیدانم، که برای مدیر شدن در این مجموعه بزرگ کاندیدشوی، شاید چند سال بعد که تجربیاتت درجایگاه یک مدیر موفق بیشتر شد، برای تو زمان مناسبتری با هزینه کمتری باشد.
امروز در سازمانها کمتر کسی پیدا میشود، که تجربیات خود را بدون چشمداشت به دیگران بدهد.
بخصوص اینکه پدیده جانشین پروری در سازمانهای ایرانی خیلی کم است، این مسئله باعث شده که سازمانهای ذخیره دانش و تجربیاتشان هر روز کمتر شود.
در زمانهای بحران و یا رکود که سازمان نیازمند تلاش بیشتری در بازار است، به دلیل ناکارآمدی منابع، سازمان دچار فرتوتی زودرس میشود.
همه ماوظیفه داریم،که از منابع انسانی بهعنوان منابع تجدید ناشدنی حراست کنیم.
و اگر هم در جایگاهی هستیم که میتوانیم به رشد و توسعه این منابع کمک کنیم دریغ نکنیم.
بههرحال احمد جان، با توجه به اینکه تو الآن بهعنوان بهترین سرپرستم هستی، آینده خوبی را برای تو در ذهنم ترسیم میکنم.
فکر میکنم الآن برای تصدی این پست زود باشد، مگر اینکه خودت بخواهی کاندید شوی.
سختیهای این مسیر بسیار زیادتر از شیرینیهایش است، مسئولیت سنگین و پاسخگویی به تعداد افراد زیاد و مسائل حاشیهای سازمان توان بالای از مدیران در این جایگاه را میگیرد، ولی بههرحال هرکسی یک روز باید از جایی شروع کند.
احمد بعد از صحبت های پایانی مهندس سامان، به آرامی اتاق را ترک کرد.
باید برای این مسیر، افکارش را تنظیم می کرد…
لینک کوتاه شده مطلب: https://goo.gl/ydPivf