متن از گفتگو های ویچخ آیخلبرگر و ویچخ شچاوینسکی انتخاب شده است .(کتاب راز گشایی کیمیاگر )
◊یکی از دوستانم که دچار افسردگی عمیق بود . زمانی پرسید “چرا به زندگی و تلاش و کوشش ادامه بدهیم ؟همه مان در آخر می میرم .وقتی اخر سر باید دو متر زیر خاک بخوابد . دلیل زندگی چیست ؟” پیدا کردن جوابی ساختاری برای این سوال دشوار .
چند جواب وجود دارد . می توان در کیمیاگر این پاسخ را در گفته ها های پادشاه سالیم و تاجر بلور فروش و افکار و اعمال خود سانتیگو یافت . هدف زندگی در هر روز است ،در یگانگی با معجزه بودن . ماییم که تصمیم می گیریم در همانگی شادی آور با حقیقت و پایداری زندگی کنیم یا در رنج و وحشت دائمی .
هر گاه از حرکت به سمت گنج مان می ترسیم ،ترس مرگ را هم تجربه می کنیم ،اما زندگی به قول دمیو “جشن بزرگ”است .اغلب ما در میان وفورنعمت پیش رویمان ،از گرسنگی می میریم،زیرا نمی توانیم از خواب بیدار شویم ،متوجه دیگرانی نمی شویم که مشغول غذا خوردن هستند. از همه بدتر حتا متوجه وضع خودمان هم نمی شویم . زمان ارزشمند را از دست می دهیم و درباره ی رسم روزگار ،سرشت انسان ،هویت خدا بحث می کینم ،در حالی که باید به جای آن ،از هر لحظه و از آزادی مان لذت ببریم .باورمان نمی شود که ذهن مان می تواندو تغییر کند و سرب می تواند طلا شود ،بنابراین محکوم به ترس و شکست هستیم .
◊فلسفه و فرهنگ چه ؟ هزار سال تمدن ،نظریه های پیچیده ،صنایع دستی برجسته . آیا این نبادیها در چشیدن طعم زندگی به ما کمک می کند ؟ باید با گذر زمان خوشبخت تر شویم . اما این طور نمی شود . سوال اصلی بی جواب می متند . وضعیت روانی انسان متوسط امروز را چه گونه توصیف می کنید ؟
پاسخ جامع و قابل تعیمی وجود ندارد ،انسان متفاوتند . از آن گذشته ،هر انسان در مرحله ای متفاوتی از سفر خود است . معمولا در میان تمام تعصبات و نیمه حقایق در جامعه احساس گم گشتگی و قطع ارتباط با قلب و آگاهی خود می کنیم . در پایان فقط یک سوال می ماند : حاصل همه ی این ها چیست ؟ همه ما به طور مشترک نیازمند فهم معنای زندگی هستیم .
پیدا کردن معنای زندگی در دنیای پیچیده امروزی که هر لحظه از وجود اصلی خود به وسیله بمباران هجویات و داده های خام و رسانه های تلقین گر دور می شویم تا کنون دقت کریده اید که چهره های شاداب این روزها کیمیا شده ،گاهی فکر می کنم ما به در ماندگی آموخته شده مبتلا شده ایم و گاهی خود مبتلایان به افسردگی را تقلید می کنیم جواب این مسئله را هنوز هم نمی دانم و آنچه مسلم است هر روز که رفاه و تکنولوزی بیشتر می شود ما تنهایی بیشتری را تحمل می کنیم و هر چه به فضای شیشه ای در دنیای مجازی و دهکده جهانی روبه رو می شویم و از دنیای ارتباطات عبور می کنیم حال نزار انسان های تنها را بیشتر می بینیم که در کنج تنهایی خود کز کرده است و داد و فغان خود را با ترسیم وهم خیالی ترسیم می کنند و گاهی چنان این توهمات و خیال ها لخت و سنگین می شود که نمی توان درک درستی از دنیای واقعی و دنیای غیر واقعی را تشخیص داد و چقدر سخت است تفسیر این حالت ،شور های زندگی تبدیل به خند های کم رنگ بر لبه تکنولوزی تلگرام و اینستاگرام شده و کمتر بر لب آئینه می نشیند ،راستی چه بر سر ما می آید . نگاهایمان کم سوخشک شده ،صدایمان به سوسو و خر خر تبدیل شده ،کلام مان به کمتر از 10 کلمه و حرف می رسد .
انسان باید برای عبور از این دوره خفقان به طبیعت خودش باید پناه ببرد ،کودکی را دوباره کودکی کند ،کمی از حصار کلمات و نگاها خود را خارج کنیم ،تنفس کنیم کلام مان را با غربیه ها ،کمی پژواک صوتمان را به آسایشگاه های نگاهای منتظر ببریم ،گاهی خریدن فلال داغ و گاز زدن و خوردن نوشابه سرد را در میان کوچه های برفی تمرین کنیم . این لباسی که به تن کرده ایم را در بیاوریم و لخت شویم در کنار درختان اجین بسته تا کمی حس بودن به به سلول های بدنمان را تمرین کنیم و گاهی دست فروشی در خیابان را می شود تمرینی برای شنیدن و دیدن از زاویه مردمانی که شوق خرید یک پیراهن یا یک جوراب برایشان از صد من کتاب و کلاس و نوار و جلسه مسرت بخش تر است .
اما آنچه می دانم با روش و آیین شاید دیگر نشود این دوره را طی کرد شوریدگی را باید افزود و شیدایی کرد تا قفل های درونمان باز شود تا کمی هوا ی تازه بخورد .
خیلی وقت پیش، همیشه به این فکر میکردم که چرا ما از تجارب ناب انسان های اولیه نظیر درست کردن آتش، خوردن چای ذغالی یا قدم زدن پابرهنه در روی چمن ها لذت خیلی بیشتری از اعمال روزمره زندگی می گیریم؟ خیلی وقت بود که دوست داشتم بدانم برای من تورک چرا خواندن «حیدربابایه سلام» شهریار این قدر جذاب و آرامش بخش است که دوست ندارم با هیچ چیز دیگری عوضش کنم.
بعدها در دانشگاه استاد «اندیشه اسلامی» که ذاتا درس فلسفه خوانده بود و نمی دانم چرا این درس را ارائه می کرد (و البته خوشبختی من بود که ایشان این درس را ارائه می کرد) در تمام طول مدت کلاس هایش از فلسفه زندگی و انسانیت حرف میزد. یکی ازدیدگاه هایی که سعی کردم آن را عمیقا بفهمم این بود که یکی از مراکز فکری که انسان را به آرامش می رساند “بازگشت به ابتدای تاریخ” است. بازگشت به ابتدای تاریخ یعنی بازگشت به زمانی که هنوز بشر وارد «تمدن» نشده است.
ایشان برگزاری جشن هایی مانند نوروز و کریسمس و شب یلدا و مهرگان را هم نمادی از این میل ما به بازگشت به ابتدای تاریخ می دانستند. زمانی که همه چیز دست نخورده است و فرض ما از محدود بودن طبیعت و کیهان و جهان آن قدر ابتدایی است که فکر کنیم با چیدن سفره هفت سین یا تزئین درخت کاج یا خوردن هندوانه تغییراتی در نظام گردش کائنات ایجاد می کنیم. به خصوص هم اکنون که متوجه شده ایم که زمین بیش از 4.5 میلیارد سال به دور خورشید گشته است و بودن و نبودن ما و افسانه های ما هیچ تغییر عمده ای روی روندهای گردش آن ایجاد نمی کنند. به هر صورت ما این بازگشت را دوست داریم و بهانه ای است برای دور شدن از «تمدن». چرا که به قول شهریار «تمدنین اؤیدوخ یالان سؤزینه» (به دروغ های تمدن باور کرده ایم).
بعدها در کتابی از جلال آل احمد (که فکر کنم نفرین زمین بود) خواندم که انسان زندگی بخور و بخواب حیوانی در بهشت را رها کرد و آمد به «زمین» پر از مسئولیت و خطا و گناه و اشتباه. اصلا انسان از همان لحظه ای انسان شد که مسئولیت پذیرفت.
این جمله را با مفهوم بالایی یکجا قرار دادم و چند صفحه ای هم در موردش کاغذنویسی کردم. درست است که ورود به تاریخ و تمدن اساس پیشرفت و مسئولیت و به قول جلال «انسان بودن» ماست، اما آرامش ذهنی و روحی ما در خروج از دایره مسئولیت انسانی، هر چند برای لحظاتی کوتاه است.
متشکرم و از نوشتار زیبای شما مانند همیشه لذت فراوان میبرم. هر چند بیشتر ترجیح میدهم چیزی به عنوان نظر ننویسم که به قول تنکابنی “ببین حرف زدن چه چیز وحشتناکی است که به احترام کسی همیشه «سکوت» می کنیم.”.
سلام یاور عزیر
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
مسلما اظهار لطف شما موجب امتنان و دلگرمی ما است .،سخن گفن در زمینه رنج های پنهان و پیدا در زندگی و ریختن در جام حیات می تواند تللوی زیبا از رنگها در روح آدمی ایجاد کند از سیاه تا سفیدش که هر کدام خلق و خوی خود را پیدا می آورد ،گاهی سرگشته می شوی میان این همه رنگ و خود را رنگ می بازی و اسیر بازی رنگها می شوی و گاهی در عمق یک رنگ وارد می شود و جز ذات آن رنگ را نمی توان ساطع کنی و آنجاست که دیگر رنگ ،رنگ می بازد و هر چه است مستی و یک رنگی و زیبایی است قدر این رنج را بر چهره نهاد و به وسع خود کوشید که در هر چه نماین تر کردند این خامی که اصالت دارد بکوشیم تا تللئو رنگها را ببینیم
شعر زیبای از مولوی که برایت پیشکش می کنم
صبح کاذب را زصادق واشناس / رنگها را باز دان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگانت هفت رنگ / دیده ای پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها / گوهران بینی به جای سنگها