گفتگو با دوستان –
در سه سالگی متمم – گفتگو با شهرزاد عزیز.
رازی هست که نویسدگان واقعی آن را می دانند و نویسدگان تازه کار از آن خبر ندارند ،و آن این است ،سختی کار به قسمت نوشتن مربوط نیست ،قسمت مشکل نشستن و شروع کردن به نوشتن است ،آنچه ما را از نسشتن و شروع کردن باز می دارد ،مقاومت است .
مقاومت مسموم ترین نیروی زمین است ،بیشتر از فقر و بیماری و اختلالات جسمی ریشه بدبختی است . تن دادن به مقاومت روح را از شکل می اندازد و ما را از رشد باز می دارد و از آنچه هستیم و به دنیا آمده ایم تا باشیم کوچک تر می کنم ،اگر به خدا اعتقاد دارید باید به وجود شیطان مقاومت اعتراف کنید، چون او ما را از دستیابی به آن زندگی ای که خدواند برایمان در نظر گرفته و به هریک از ما نبوغ منحصر به فردی بخشیده باز می دارد ،نبوغ کلمه لاتین است ،رومی ها این کلمه را به روح درونی که مقدس و منزه است اطلاق می کردند که از ما مراقبت و ما را در حرفه مان راهنمایی می کند ( کتاب نبرد هنرمند – استیون پرسفیلد )
دوست داشتم با شهرزاد در این محل گفتگوی داشته باشم ، ایشان از دوستان متممی من است و انسان فرهیخته و اهل ذوق هنری است در ضمن سرشار از احساسات ناب بشری که افکارش را به قشنگ ترین شکل ممکن بیان می نماید ،در این گفتگو سیر خط فکری من را کمی سخت گیرانه دانست و پیشنهادی هم در این زمینه دادند (بخوانید تذکر ) ،اما می خواستم در مطلبی جداگانه افق نگاه هم ،را به مسائل ام کمی بیشتر بشکافم و بگوییم که در ادوار گذشته عرفا همیشه می گفتند باید غم داشته باشی ،تا بتوانی از مرحله معرفت به غنا برسی و این غم جنس اش ازآتش است ، اگر در کالبدی این غم نفوذ کند ،جسم را می سوزانند ، روح را متعالی می نماید ، و چه بسا خیلی از شاعران از مولوی گرفته تا حافظ و سعدی و …. جنس غمشان فرق می کرد تا بقیه ای که برایشان نان سر سفره از حرف دلشان مهمتر بود ،آری شهرزاد عزیز ،اگر سختی و تلخی نگاه من نسبت به خودم بیشتر از حد اعتدال است نه از زود رسیدن (هنوز غوره نشده می خواهد مویز شود ) نه از جنس سخنان روشنفکرانه کاسه داغ تر از آش ، و نه از جنس بی خردان که سنگ بزرگی بر می داند تا دشمنانشان بیشتر شیفته و فریفته آنان شود ، گفتن من به امید بیداری شب زنده داری روح است، که تا شاید صاحب غمی شود ،که بتواند صاحب خود را تعالی بخشد .
روز نوشته های محمد رضا و دوستان متممی می تواند جرقه این آتش عظیم باشد ،گاهی دلم می گیرد از اینکه جنس غم هایم مثل کالای چینی دست دوم و بنجور است و خریدارانی دارد که کالا را نه برای خود کالا بلکه برای لذت داشتن کالا می خرند.
آری شهرزاد دلم می گیرد ،دلم می گیرد از اینکه فواد ،علی ،سید و ….می گویند که چقدر تشنه کلام محمد رضا هستند و سیرابی از این سرچمشه خوبی ها ندارند،و فرصت اندک است، خود محمد رضا می گفت فرصت اندک است نه برای لحظه شماری پایان عمر که خود فقط مردنی بس حقیر و کوچک است ، نسبت به فرصتی که از دست می رود و نمی توانی همکلام و هم پیاله شوی و این فرصت جنس اش فراتر از زمان است و به لازمانی و لایزالی ربط دارد ، مصاحبت با دوستانم چقدر لذت بخش است ،وقتی از این دریچه کوچک فضای دیجیتال می توانم گوشه ای از ذوق و هنر و احساس دوستانم را ببینیم ،من خطا های زیادی داشته ام و دارم اما وقتی در مسیری می افتی که آن خطا ها برایت کوچک می شوند و بزرگترین خطا نداشتن فرصت بودن در لحظه بودنت با آنی است که است که حاضری تمام عمرت را بدهی و باشی (البته نه اینکه محمد رضا بت باشد برای من و تو بلکه جنسش همان روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود . آن را می گویم )
در کلامی شنیدم و نمی دانم چقدر صحت و سقم دارد ،که از پیامبر رتبه ایمان، ابوذر و سلمان فارسی را پرسیدند با توجه به اینکه ابوذر زودتر در کنار پیامبر بود و خدمت می کرد و به آیین اسلام در آمد، اما پیامبر گفت که ایمان سلمان قابل قیاس با ایمان ابوذر نیست ،زیرا ظرف های وجودشان یکی نیست .
این همان ایجاد ظرفیت است نه به زمان بستگی دارد و نه به تعداد کتاب های خوانده شده و نه به تعداد روزهای بودن در متمم و به نه ارزیاب شدن در متمم ،چیزی از جنس خرد است .
حرفم این است به خدا سخت است این پیله را پاره کردن ،اگر نجوای درونت کم و کوتاه و نامفهوم باشد ،باید تا حد جان جنگید تا این پیله را پاره نمود. .
این حق را به من بده، تا بگویم تا غمی نباشد رنجی نیست و تا خامی نباشد پختگی نیست ،قدر خامی و رنج خودمان را بدانیم . و دست بساییم به وجود درد مندان تا این آتش نهان را بیدار کنیم و و زنده نگه داریم همانند آتش 1500 ساله زرتشتیان که نسل به نسل این آتش را به نماد زنده بودن نگه داشتند .
و دوست داشتم این آهنگ حسن ختام نوشته هایم باشد
اینقدر خوب نوشتید که نمیشه چیزی اضافه کرد . عالی بود
سلام
فواد عزیز
من بسیار لذت می برم از نوشته های شما ،و حضور شما در این خانه برای من موجب دلگرمی است
سلام حسن عزیز
امیدوارم خوب باشین.
راستش همین الان اومدم یه سری به وبلاگ خوبتون بزنم و ناگهان اسم خودم رو دیدم و بسیار تعجب کردم. 🙂
خیلی ممنون بخاطر این گفتگوی زیبا و قابل تأمل و همچنین بسیار ممنونم بخاطر نظر لطف تون.
امیدوارم که لایق اینهمه لطف شما دوست خوب متممی خودم باشم.
قبل از هر چیز، دلم میخواد بگم از آهنگی که به عنوان حسن ختامِ نوشته تون گذاشتید واقعاً لذت بردم. همون ثانیه ی اولش رو که شنیدم، شناختمش و با خودم گفتم: “ای ساربان آهسته ران” شهرام ناظری!
واقعاً زیبا و شگفت انگیزه، هم آهنگ و هم آواز استاد ناظری نازنین.
و فکر میکنم واقعاً انتخاب شایسته ای هست برای تم ِصحبت تون.
و برای این ساربانِ زمان، که چه سریع می گذرد…
حسن عزیز.
بسیار زیبا نوشتید.
و امیدوارم جسارت من رو بخاطر کامنت قبلی – که تنها به این سبب نوشته شد که دوست ارزشمند متممی خودم رو در این راه پر فراز و نشیبی که همه ی ما در حال گام برداشتن در اون هستیم، باانرژی تر و مصمم تر و بانشاط تر ببینم – بر من ببخشید.
و میخوام بگم، این حسی که شما دارید، و این غمی که به این زیبایی از آن حرف زدین، برای من بسیار قابل احترام و دوست داشتنی هست.
این جمله ی آندره ژید، برای من مثل یه آیه میمونه (بارها جاهای دیگه هم نوشتمش):
“اگر روح ما ارزش چیزی را داشته باشد، دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است.”
ضمن اینکه من نجوای درون شما رو اصلاً، کم و کوتاه و نامفهوم نمیبینم و نمیدونم.
در نگاه من؛ اینچنین دغدغه های ارزشمند، نشان از روحی بزرگ داره که میخواد دنیای بزرگتری رو تجربه کنه.
برای همین میگم که ما اگر چنین دغدغه هایی داریم و اگر انقدر شانس داشته ایم که در مسیرمون، محمدرضا و متمم رو در این دنیای وانفسا پیدا کنیم، باید به خودمون ببالیم و تا همینجا هم احساس خوشبختی بکنیم و البته از اینجا به بعد، باز با امید و تلاش و پشتکار و جدیت، به راهمون ادامه بدیم.
چه اشاره ی خوبی داشتید به: “روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود.”
دو سه روزهست که خوندن کتاب “سه شنبه ها با موری” رو شروع کردم و از همین اولش، بدجوری تحت تاثیر قرار گرفتم و نمیدونم به آخرش برسم حالم چگونه خواهد بود.
برای محمدرضا سلامتی و شادابی؛ و برای متمم، رشد و موفقیت های بیشتر و برای تمام دوستان خوب و فعال متممی، بهترینها رو آرزو میکنم.
و مسلماً این حق را به شما و به خودم میدم که “تا غمی نباشد رنجی نیست و تا خامی نباشد پختگی نیست”و با یادآوری زیبای همان گرمی آتش ۱۵۰۰ ساله زرتشتیان، به زنده نگهداشتن این آتشِ اشتیاقِ سوزانِ درون، فکر میکنم.
بازم ممنونم و برای شما دوست خوبم آرزو میکنم همانی شوید و همانی باشید که در پی اش هستید.
سلام شهرزاد عزیز
ممنون هستم که مطالبتون را با احساس خوب و دوست داشتنی بیان می کنید که واقعا تک تک جمله هایت زیبا و پر مغز و دلنشین است ،این آتش درون از همراهی دوستان خوبی چون شما شعله ور است و محمد رضای عزیز که گرما بخش این محفل است و نور چشم ما . متشکرم شهرزاد عزیز و مهربان
سلام.ممنون از مطالب خوبتون.وب خیلی خوبی دارید